در انتحار رفتن بود می ترسید از ماندن تصورش از خودش گلدان همیشه پژمرده، روی طاقچه بود روزنه دیدش به قدری تنگ بود، که دنیا را وسیع می دید در نهایت بود در خودش ، مثل همه حتی قورباغه ها هم در خودشان در نهایتند به من که می نگریست! مرده ای بیش نبودم ملخی که در تار عنکبوت دست و پا می زد تصورش در حد تصور یک کرم ابریشم بود دنیاییش کوچک بود، آنقدر کوچک که همه چیز را بزرگ می دید او یک نفر نبود، یک جامعه بود که تحول را نمی فهمید وسعت من اما تنها بود شباهتی به جمعیت کوچکشان نداشت
عباس رضایی
جمعه 6 خردادماه سال 1390 ساعت 01:15 ق.ظ