-
دنیا همین است
پنجشنبه 30 تیرماه سال 1390 13:54
سالها پیش از این پنجره کسی به بیرون نگریسته است کسی که مثل امروزِ من فکر می کرد پنجره ، زمین و زمان مال او است سالها پیش در این پنجره کسی به آواز پرندگان گوش داده است کسی که فکر می کرد صاحب همیشگی این خانه خواهد ماند در آشپز خانه این خانه قدیمی خیلی ها پخته اند، خیلی ها خورده اند هنوز می شود جای انگشتانشان را در اینجا...
-
ایستگاه
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 22:05
سگها پارس می کنند، ترسیده اند حقیقت است! سگها وقتی که می ترسند پارس می کنند انسانها هم این روز زیاد می نویسند، زیاد سر و صدا می کنند ترسیده اند، خیلی ترسیده اند دنیای مدرن تنهایشان کرده! یاد گرفته اند تنها باشند احساسشان را پنهان کنند تا دیگران جذبشان شوند بی محل کنند تا محلشان بگذارند تفاوت خود را با گربه ها فراموش...
-
اعتراف
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 23:30
من گناهکارم بر کوهی از ذغال های داغ سرود فتح سر دادم نه چشمان گریانی را دیدم، نه احساسی را باور کردم من بر جنازه کسانی که دوستم داشتند به اوج رسیدم اوجی که میدانم تهِ یک سیاه چال نمناک است سیاسی که شدم همه دوستان غیر هم باورم را دور زدم از سیاست که بریدم دوستان سابقم را فراموش کردم شعر که نوشتم فرهنگ یک قاره را در هم...
-
جاودانه
یکشنبه 26 تیرماه سال 1390 15:44
من جاودانه نخواهم ماند،چون نمی خواهم فلسفه جاودانگی دروغ ادیان آسمانی بود سلولهای مغزم که مچاله شد! چه فرقی می کند ، خوب یا بدم بنامند؟ نه احساسی نه دردی، نه جنس مخالفی که همبسترت شود دست انسانها رو است عقیمشان کنید نه سیاستی می ماند نه هنرمندی! نه کسی خود را جر می دهد، دو سکه بیشتر بردارد نیاز را مدرن کردیم و عشق...
-
فردا فقط روز دیگری است
پنجشنبه 23 تیرماه سال 1390 23:36
سرابِ انتها می کشاندم به عمق سیاهی، که بی انتها می ماند امید، نا امید از درک واقعیتهای فلسفه دخترک قالی بافی که نفهمید تدریجی جای قالی بر دارش حلق آویز کرده اند اخوندک نری که مست عشق بازی، نیش ماده اش را خورد و خورده شد همه بودند! همه هایی که زیر پرچم ها زنده باد ها گفتند و مردند بر مزار فلان سید و امام زاده حماقت خود...
-
هیچ معلمی بر سیاهی تخته نخواهد نوشت
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 17:31
" یگانه " یگانه انتخابت بود، دنیا آمدن یگانه خواستگارت بود ، فقر یگانه آرزویت بود ، پادوئی بابا بچگانگی گلویش را غبار سیمان سوزانده بود "بابا نان دادی" نخوانده بود! اما فرمول نان و پول را می فهمید گرسنگی و پای لنگان بابا را دیشب بر سفره خالی ، تبِ سیمان را بغل کرده بود کابوسش نانوای بود که نان را...
-
بهترین ها جایی است
پنجشنبه 16 تیرماه سال 1390 13:35
سری به میعاد گاه ویران شده بزن شاید کسی یادگاری برایت جا گذاشته باشد بوی عطری، پریشان مویِ باد برده ای شاید هم کسی آنجا هر روز منتظر بازگشتت باشد به ساحل ها برو هر روز فکر کرده ای شاید بر پشت بام خانه ات کبوترِ نامه بری منتظرت باشد همیشه بهترین ها جای است که حتی خوابش را هم ندیده ایم شاید بطری قصه ها را کسی در آب...
-
خیابان
شنبه 11 تیرماه سال 1390 22:35
یک مُرده ایستاده بود آرزو داشت ایستاده بمیرد وقتی زنده بود جاودانگی در سر داشت امروز یک مردهِ ایستاده را در گور نهادند منی متولد شد، تا زندگی کند دوباره راه برود بر خیابانی که بارها کودکیش را بر آن دویده بود
-
تاراج
شنبه 11 تیرماه سال 1390 22:31
به تاراج رفت، اشکهایم وقتی او گریه می کرد به تاراج رفت غرورم بر پهنه احساسی که دیده نشد او نیست و هستنم به تاراج رفت زندگی همین بود، همین است من قدر لحظه ها را می دانستم او ندانست و لحظه هایم به تاراج رفت
-
پازل
شنبه 28 خردادماه سال 1390 23:11
شب تنها است همدمم نمی داند نهایتش یک تنهای ابدی است او راز بودنش را می داند چرخش! اما پایان من مثل تو نزدیک است و تو هنوز نفهمیده ای ابدیتی در کار نیست بازی بود زندگی پازلی که همیشه یک قطعه کم داشت
-
نسل منقرض شده
پنجشنبه 12 خردادماه سال 1390 14:04
درونم مثل سیاه چالی فضایی در گِل فرورفته است طنابی که با آن دست افکنده ام قلّاب ماهی گیری بود گرسنه در این انتهای صفر درجه به معجزه ای پناه برده ام که بی باورم به آن فرو رفتنم را حس می کنم! تا آنجا که بی حسم کند در گودالی که به عصر یخبندان بر می گردد یخ می زنم و نسلی منقرض می شود نسل همه آنهای که فهمیدند و هیچ کاری...
-
لاله های واژگون
جمعه 6 خردادماه سال 1390 20:32
Normal 0 21 false false false SV X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 عاشقانه های من، چشمهای هستند نمناک لاله های واژگونی که خیس زیبای اند ترانه های هستند اجرا نشده در دفتر شعر های من عاشقانه های من را نمی شود فروخت، خرید یا به دیگری داد آفتابگردان های هستند عاشق حیاط آفتاب گیر همسایه من عاشقانه هایم را به موازات...
-
ترس
جمعه 6 خردادماه سال 1390 16:55
ترس، غلبه یاس بر توانای ما است. مسئله ای که ما روزانه آن را احتیاط می نامیم! همان ترس است. انسانهای شجاع احتیاط نمی کنند و یا در مورد آن حرف نمی زنند. شکست های دیگران، که اسم تجربه بر آنها نهاده اند در زندگیشان نقشی ایفا نمی کند! ترس از شکست و فکر کردن به آن، اسم رمز شکست خوردن است. به همین دلیل انسانهای هستند که...
-
برای زنان زادگاه ام
جمعه 6 خردادماه سال 1390 13:15
برای زنان زادگاه ام که در حجله ای از گناه پنهانشان کردیم عروسکهای که انتخاب می شدند عشق جرمشان بود آن مادرها آن آشپزها آن کلفتها از پدر به برادر، از برادر به شوهر، از شوهر به فرزند داستان اسارتشان بود طغیانشان، چند لیتر نفت، یک جرقه،یک جیغ قیمت شرافتمان بود چه فایده دارد اکنون خواهرم، دوست دخترم تا سن مرگ پشت پنجره،...
-
فلسفه
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:16
من اگر نصیحتهای پدرم را گوش کرده بودم از فلسفه سر در می آوردم آن وقت می دانستم ویتگنشتاین،چرا تناقضات خودش را در فلسفه به پزشکی ربط می داد چرا هایدگر، با آن همه مهربانی حماقت بزرگش را مرتکب شد آیا فیلسوفی بود که نمی دانست فاشیسم یعنی چه؟ آن وقت می دانستم فرق تربیت فردی و شهروندی راسل، چیست؟ چرا هم به افلاطون احترام می...
-
پرواز
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:15
امروز پرواز را تجربه کردم در درونم، بدون بال احساس دوباره زنده شدن انگار عیسی قصه ها شده بودم دنیا مثل همیشه سیاه هیچ رنگی نبود من اما رنگی پر کشیدم در ساحلی زیبا برای کودک درونم قصه گفتم می خندید و برای بزرگ ایم شکلک در می آورد
-
انتحار
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:15
در انتحار رفتن بود می ترسید از ماندن تصورش از خودش گلدان همیشه پژمرده، روی طاقچه بود روزنه دیدش به قدری تنگ بود، که دنیا را وسیع می دید در نهایت بود در خودش ، مثل همه حتی قورباغه ها هم در خودشان در نهایتند به من که می نگریست! مرده ای بیش نبودم ملخی که در تار عنکبوت دست و پا می زد تصورش در حد تصور یک کرم ابریشم بود...
-
شام اخر
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:14
گذشته بر حال و آینده ام سنگینی میکند من دیر متولد شده ام، خیلی دیر بجز تاریخ تولدم، همه چیزم کهنه است وقتی چشمانم را می بندم همراه چگوارا در جنگلهای بولیوی سرود می خوانم در رکاب اسپارتاکوس شورشی می شوم میروم در شورای کمونارهای پاریس رای می دهم وقتی آرزو می کنم تاریخ مصرفشان تمام شده است دیر متولد شده ام ،خیلی دیر وقتی...
-
خر مگس
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:13
در بدترین شرایط ها هم می شود دلقکی شد، در لباس خرمگس! هیچ وقت نمی فهمیم کی از کاه، کوه ساخته ایم کی کوه را کاه دیده ایم! امروز جای صبحانه، مُسکن روی میز آشپزخانه ام بود چشمهایم سرخ، از استرس دیشبم زنده است یا مرده؟ هرچند زیاد فرقی نمی کرد این را تازه صبح فهمیدم! چند سیگاری برایم مانده بود از دیشب پشت سرهم بالایشان...
-
تابستان
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:13
دوست دارم برگردم به تابستان پارسال خدایا همش یک سال می شود از خدایت کم می شود؟ بازم کلیه ام را سنگسار کن نوش جانت آواره ام کن، پیش کش قهوه ام را که کسی هست حساب کند؟ پارکش هست؟ جنگلش هست؟ و شمشیر زن امروزش همان مهربان میشود، مگرنه خدایا؟ از خدایت کم میشود چرخ را چرخان نگردانی؟ یا کمی برعکس بگردانی؟ یادم آمد خدا نیست،...
-
سنگ
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:12
خودم با خودم بازی می کنم خودی، کلاه سر خودش می گذارد من نصیحتهای آن سبزه کنار سنگِ خزه زده را گوش نکردم که امروز گوسفندی با عشق ما را می خورد و نشخوار می کند زندگی، گوسفند پیشانی سفید روئیاهایمان بود که بر سنگِ خزه زده نشخوارمان کرد امروز نقاشی سیم خارداری بر محیط دایره لغاتم کشیدم تا حرمت چشمانت را محدود نکند ما دیر...
-
فله ای
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:12
دیگر هیچ چیز خوشحالم نمی کند غمگینم نمی کند متنفر و عاشقم نمی کند زندگی من آوای نارس نی لبکی است نی لبکی که پیرمردی شکسته می نوازد آواهای بی ریتم! ریتم های بی آوا دست و پا زدنم باتلاقی است، که تسریع می بخشد تا خرخره، در لجن رفتنم را هیچکس با من نیست! من هم با هیچکس نیستم نه صدایی برای خواندن دارم،نه هنری برای نمایش...
-
پسر مو وزوزی
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:11
روزی یک نفر داستانی تعریف خواهد کرد داستان پسر مو وزوزی که آرزوی خیلی ها بود و خودش به هیچ آرزوی نرسید پسرکی ساده که هیچ ساده ای در شهرشان نبود داستان، هیجان انگیزی نخواهد بود پسرکی که از بچگی ساده، ساده،سادگی های کهنه را شکست آنقدر شکست،که شکست در ده سالگی قرآن در آب ریخته بود تا نفرینش کنند همه پارچه های اما مزاده...
-
دنیایی غریبه ها
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:10
توهم وقتی تصادف می کند گوشها را کر می کند قایقی چوبی می شود از جنس آبنوس که خدای باورهایتان هم روی آبش نگه نمی دارد من با دنیای شما غریبه ام دنیایی که استادانتان فقط خطوط متقاطع یادتان داده اند دنیایی که اعتماد به نفس صفرتان، هووی مادر بزرگتان می شود سهم من از این بازی، قرص روان گرادانی بود که توهم می آفرید بازی...
-
زندگی ام رامم نمی شود
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:09
زندگی ام رامم نمی شود لگد می زند حصارش را می خورد غریزه نشخوار می کند رودخانه ای است که راهش را باز می کند هیچ سدی جلودارش نیست طغیانگر است و وحشی زندگی ام رامم نمی شود عقابی است گرسنه که دلش به حال خرگوش ترسیده می سوزد چشم بسته می رود سرش به دیوار می خورد لگدی میزند و آن سو میرود چهره اش خونین است و باز شوق سر بر سنگ...
-
عرب نی انداخت
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:08
اجازه دهید، کمی بی رحم باشم رویاهایم را در کیسه ای اندازم پرت کنم آنجا، که عرب نی انداخت چه کسی فکر می کند گرسنگی انتخاب مردم آفریقا باشد؟ چرا وقتی سونامی می آید، از مردم اجازه نمی گیرد؟ هیچ انقلابی در دنیا رخ نمی داد اگر می دانستند به خیابان بروند، خواهند مرد تو اگر سهراب بودی، سهراب خدا هیچ کلاغی منتظر درخت کاجت نمی...
-
اعتراف
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:07
باید اعتراف کنم حقیقت دارد! دیگران هم حق دارند هرچند که به ما حق ندادند انسان اگر مثل پینیکیو بود مسیر دنیا ریل دیگری بر می گزید اکنون که انسان، انسان است هیچ حقی، حق نیست هر انتخابی درست یا غلط می شود تصمیم به دنیا آمدن ما را زن و مردی گرفتند شاید فقط مردی جنسیت ما را، رقابت چند اسپرم رقم زد کودکیمان را یک جامعه شکل...
-
قهوه
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:06
مرغ همسایه همه خوردنی ها را زیر گردنش پنهان کرده بود خروسشان هنوز مشغول دم چتر کردن بود.. من هم عاشق دختری بودم که روز اول پول قهوه اش را حساب کرده بود روز اول از ته دل به لطیفه هایم خندیده بود روز اول و اخرش یکی بود .... دیشب خوابی دیدم که خواب بود کسی که سیاهش را گفت سفیدش را گفت از مجسمه درونش پرده برداشت من اما...
-
هرزگی
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:06
او سرگرم هرزگی خودش بود من سرگرم هرزگی با او او گیج رویا های به دیوار خورده اش بود من گیج بی رویایی خودم مسیر فقط یک جاده بود جاده ای، که یک مهندس عوضی نقشه اش را کج و کوله کشیده بود نگفته می دانستیم قرار است انقدر در روابط عاشقانه شکست بخوریم تا فاحشه شویم تابلو های جاده شبیه مترسکهایی بودند ، عاشق کلاغ های همسایه...
-
شیفت
جمعه 6 خردادماه سال 1390 01:05
همیشه فکر می کردم که یک ماهی هستم در چشمه ای کوچک.. و هیچگاه نمی خواستم تسلیم این زندگی حقیر شوم... خوب یادمه.. زمانی را که بچه بودم.. بالای هر تپه یا هر کوهی که می رفتم.. . به غرب نگاه می کردم . در ذهنم تجسم می کردم روزی همه این مرزها را در خواهم نوردید.... همیشه در ذهنم راهی بود که از چشمه به دریا میرفت... ذهنم...