دوست دارم برگردم به تابستان پارسال خدایا همش یک سال می شود از خدایت کم می شود؟ بازم کلیه ام را سنگسار کن نوش جانت آواره ام کن، پیش کش قهوه ام را که کسی هست حساب کند؟ پارکش هست؟ جنگلش هست؟ و شمشیر زن امروزش همان مهربان میشود، مگرنه خدایا؟ از خدایت کم میشود چرخ را چرخان نگردانی؟ یا کمی برعکس بگردانی؟ یادم آمد خدا نیست، آرزو نیست داستان نوح و موسی، افسانه ای بیش نیست یادم آمد نشد ها را داستان مسخره، فرهاد کوه کن را یادم آمد چهره اش را خیره چشمانِ بر درش را یادم آمد رفتنش را
عباس رضایی
جمعه 6 خردادماه سال 1390 ساعت 01:13 ق.ظ