چشم سوم

از نگاهی دیگر

چشم سوم

از نگاهی دیگر

شیفت

همیشه فکر می کردم که یک ماهی هستم در چشمه ای کوچک..

و هیچگاه نمی خواستم تسلیم این زندگی حقیر شوم...

خوب یادمه..

زمانی را که بچه بودم..

بالای هر تپه یا هر کوهی که می رفتم.. .

به غرب نگاه می کردم . در ذهنم تجسم می کردم روزی همه این مرزها را در خواهم نوردید....

همیشه در ذهنم راهی بود که از چشمه به دریا میرفت...

ذهنم همیشه در سفر بود!.....

و حمل میکرد جسمم را بر شانه های خود .....

من چقدر دوست داشتم زندگی مانند فیلمی میگذشت.....

10سال گذشت......

زندگی گذشت اما نه مثل یک فیلم.....

زندگی من در سفری بی پایان برای یافتن دریا گذشت.....

همه مسیر ها را رفتم.....

همه جا.....

دریایی نبود......

دنیا فقط مجموعه ای از چشمه ها بود....

اکنون ارام، می خواهم برگردم به صفر...

همان راه را در حال برگشتنم....

دیگر برابری انسانها را خوب نمی فهمم....

واژه ها برایم سنگین هستند....

من نمی دانم نوشته های هگل کجایش مشکل داشت....

چرا وقتی طاعون میاد اول موشها میمیرن.....

تازه اینم نفهمیدم کامو از کجا فهمید اول موشها میمیرن....

چرا مرد رئیا های دبوار هرگز نمی میرد...

چرا از این همه زنده بودن خسته است.....

نمی دانم، هیچ چیزی به ذهنم اشنا نیست.....

باید برگردم سر جای اولم ....

باید بدونم چرا می خواستم حرکت کنم....

باید بدونم چرا حرکت کردم؟....

اگه صخره بودم حرکت نمی کردم....

اگه صخره بودم منم هرگز نمی مردم....

اگر صخره بودم سنگین بودم و با ابهت....



چه خوب میشد اگر برگردیم ، صخره شویم، سنگین و با ابهت.....

.......

همیشه فکر می کردم خواهم مرد با تنی زخمی بر کوچه ای سنگ فرش.....

همیشه می دیدم که می پاشید اخرین قطره های خونم بر صورت سنگها، سنگ ریزه ها.....

انتخابم این بود....

انقدر اتفاق نیفتاد تا هیچ کوچه سنگ فرشی در دنیا نماند....

من انتخاب دیگری ندارم....

دیگر برایم اصلا مهم نیست چگونه خواهد بود.....

ممکن است لیز بخورم سرم به سنگ بخورد...

یا تخم مرغ مسمومی بخورم....

برایم فرقی نمی کند دیگر....

...........

هیشه به دوستام می گم تفاوت من با سقراط فقط در زمان و محل تولدمان است....

عده ای پی به خود خواهیم میبرن.....

عده ای می دادنن دیوانه ام......

و بهترین هایشان می گویند...

قشنگ بود!حالا که چی....

من شما را شاهد می گیرم.....

تمام تئوری را که گالیله بخاطرش مرد را من از 8 سالگی می دادنستم....

همکلاسی هایم شاهدن! در پنجم ابتدای کلی درموردش خوندیم...

چند خرمن نوشته مارکس ،برای اثبات برده داری نوین را من در یک جمله بیان می کنم....

می دانم چرا باید عدد پی را به دانش اموزان اموخت....

فقط نمی دانم چرا معلم ریاضی ما می گفت دو از یک و سه از دو بیشتر است....

خوب این را یک میمون هم میداند.....

کافی است دو موز و یک موز را در دوطرفش قرار دهید.....

تا دو تا را انتخاب کند.....

من فقط یک مشکل دارم....

باید برگردم به چشمه.....

باید تغییر جنسیت دهم....

نباید ماهی باشم....

باید صخره شوم...

همین...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد