چشم سوم

از نگاهی دیگر

چشم سوم

از نگاهی دیگر

پسر مو وزوزی

روزی یک نفر داستانی تعریف خواهد کرد
داستان پسر مو وزوزی که آرزوی خیلی ها بود و خودش به هیچ آرزوی نرسید
پسرکی ساده که هیچ ساده ای در شهرشان نبود
داستان، هیجان انگیزی نخواهد بود
پسرکی که از بچگی ساده، ساده،سادگی های کهنه را شکست
آنقدر شکست،که شکست
در ده سالگی قرآن در آب ریخته بود تا نفرینش کنند
همه پارچه های اما مزاده را دزدیده بود، تا قلاده هیچ پیره زن بخت برگشته ای نشود
داستان نوجوان بروژوای که با پرلتر ها می پرید
انترناسیونال می خواند تا پولهای پدرش را به مساوات قسمت کند
نوجوانی که امام جمعه شهر فتوا داده بود در هر خانه ای نان خورد، نانش حرام است!
جوانی که یک کلاشینکف و پارچه سرخ رنگی برداشت و به کوه زد
زنده باد چگوارا، زنده باد لنین، زنده باد، زنده باد
خیلی ها مردند تا زنده نباد انسانیت
مرز ها را دوست نداشت
از مرزها، بی مجوز می گذشت
در هر ده کوره ای چند ماهی مثل ماهی، در تنگ بلورش انداختند
از رو نرفت و رفت، رفت!
سالها گذشت باز ساده بود
کلبه ویرانه ای داشت که عینکی ها، حرمسرا میدیدندش
روزگاری داشت مانند "روزی روزگاری"
اسلحه اش را فروخته بود که قلمی بخرد
قلم، بی اسلحه اش را شکستند
پنجره کلبه اش همیشه بسته بود
تا آرزوهایش را در خانه زندانی کند
بچه که بود آرزوهای بزرگ داشت
بزرگ که شد آرزوهایش کوچک شد
مانند شلوارک خانمها، تنگ شد، کوتاه شد
تازه بعد از سالها فهمیده بود
هم آرزوهای کوچک خوبند هم شلوارکهای تنگ
فلسفه اسکولاستیک را دوست نداشت ، چون خانه اش بوی کلیسا می گرفت
به فوتبال علاقه داشت
همیشه توپ را در زمینش می انداختند
داستان زندگیش اصلا داستان نبود
دستی بود که مسابقه قطع کردنش را جار می زدند
کپی دریایی بود مانند هزاران کپی دیگر
او می ترسید
می ترسید از عشقی که ممکن است بال و پر بگیرد
ترسش از مردن و زیاد زندگی کردن یکی بود
او هنوز فکر می کند که خیلی ها مردند، تا زنده نباد انسانیت

نظرات 1 + ارسال نظر
ayla سه‌شنبه 28 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:34 ب.ظ

تو بی نظیری ، پسر مو وزوزی آرزوهای من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد