چشم سوم

از نگاهی دیگر

چشم سوم

از نگاهی دیگر

هیچ معلمی بر سیاهی تخته نخواهد نوشت

" یگانه " یگانه انتخابت بود، دنیا آمدن

یگانه خواستگارت بود ، فقر
یگانه آرزویت بود ، پادوئی بابا
بچگانگی گلویش را غبار سیمان سوزانده بود
"بابا نان دادی" نخوانده بود!
اما فرمول نان و پول را می فهمید 
گرسنگی و پای لنگان بابا را
دیشب بر سفره خالی ، تبِ سیمان را بغل کرده بود
کابوسش نانوای بود که نان را به مساوات قسمت نکرد
" یگانه های" سرزمینِ خوابیده بر نفت
فردا در مدرسه جای لباس عروسکها ،دروغتان می بافند
" بابا آب داد، بابا نان داد "
هیچ معلمی بر سیاهی تخته نخواهد نوشت
بابا نان نداشت و من هم بازی کیسه های سیمان شدم
بابا پا نداشت و من پای لنگانش شدم
بابا نان نداشت و من جای نان در تنور نا برابری ها پختم!
آیا روزی بشریت بر تک تک آجرهای که روی هم نهادی خواهد گریست؟
آیا روزی جهان تا ابدیت، شرمسار چشمان کودکانه ات خواهد شد؟
هیچ معلمی بر سیاهی تخته اش نخواهد نوشت
آسمان همیشه بر خانه بی سقف می بارد
خدایان همیشه بر سرزمین فقر می رویند
نخواهد نوشت که یکِ من، با یکهای دیگر برابر نبود
فردایت چه می شود " یگانه " ؟
بر منجلابی از فقر قد خواهی کشید!
در باتلاقی از اجبار غوطه ورت می کنند
علف های هرز حاکم، هرزه ات خواهند خواند
و هیچ معلمی بر سیاهی تخته اش نخواهد نوشت
که یگانه هرزه نبود
بر هرزگی ما روئید 

........
خبر را حتما بخوانید
لینک خبر

http://nedayeazadi.org/rep​orts_cur.php?id=438
 

بهترین ها جایی است

سری به میعاد گاه ویران شده بزن
 

شاید کسی یادگاری برایت جا گذاشته باشد
 

بوی عطری، پریشان مویِ باد برده ای 


شاید هم کسی آنجا هر روز منتظر بازگشتت باشد
 

به ساحل ها برو هر روز 


فکر کرده ای شاید بر پشت بام خانه ات  


کبوترِ نامه بری منتظرت باشد 


همیشه بهترین ها جای است 


که حتی خوابش را هم ندیده ایم

شاید بطری قصه ها را کسی در آب انداخته باشد
 

خیابان

یک مُرده ایستاده بود
آرزو داشت ایستاده بمیرد
وقتی زنده بود جاودانگی در سر داشت
امروز یک مردهِ ایستاده را در گور نهادند
منی متولد شد، تا زندگی کند
دوباره راه برود
بر خیابانی که بارها کودکیش را بر آن دویده بود

تاراج

به تاراج رفت، اشکهایم

وقتی او گریه می کرد

به تاراج رفت غرورم

بر پهنه احساسی که دیده نشد

او نیست و هستنم به تاراج رفت

زندگی همین بود، همین است

من قدر لحظه ها را می دانستم

او ندانست و لحظه هایم به تاراج رفت

پازل

شب تنها است

همدمم نمی داند

نهایتش یک تنهای ابدی است

او راز بودنش را می داند

چرخش!

اما پایان من مثل تو نزدیک است

و تو هنوز نفهمیده ای

ابدیتی در کار نیست

بازی بود زندگی

پازلی که همیشه یک قطعه کم داشت