چشم سوم

از نگاهی دیگر

چشم سوم

از نگاهی دیگر

نسل منقرض شده

درونم مثل سیاه چالی فضایی در گِل فرورفته است
طنابی که با آن دست افکنده ام قلّاب ماهی گیری بود گرسنه
در این انتهای صفر درجه به معجزه ای پناه برده ام که بی باورم به آن
فرو رفتنم را حس می کنم! تا آنجا که بی حسم کند
در گودالی که به عصر یخبندان بر می گردد
یخ می زنم و نسلی منقرض می شود
نسل همه آنهای که فهمیدند و هیچ کاری نکردند

لاله های واژگون

عاشقانه های من، چشمهای هستند نمناک

لاله های واژگونی که خیس زیبای اند

ترانه های هستند اجرا نشده در دفتر شعر های من

عاشقانه های من را نمی شود فروخت، خرید یا به دیگری داد

آفتابگردان های هستند عاشق حیاط آفتاب گیر همسایه

من عاشقانه هایم را به موازات عشقشان دوست دارم

در منحنای برجستگی های وسوسه انگیز شان

درنهایت خطی که انتهایش سراب است، شاید!

من در سایه درختانی خواهم ماند که زندگیم هستند

در سایه ای که  همیشه امتدادم را قطع خواهد کرد

ترس

ترس، غلبه یاس بر توانای ما است.
مسئله ای که ما روزانه آن را احتیاط می نامیم! همان ترس است.
انسانهای شجاع احتیاط نمی کنند و یا در مورد آن حرف نمی زنند. شکست های دیگران، که اسم تجربه بر آنها نهاده اند در زندگیشان نقشی ایفا نمی کند!
ترس از شکست و فکر کردن به آن، اسم رمز شکست خوردن است. به همین دلیل انسانهای هستند که همیشه شکست می خورند.
به هر کاری دست می زنید آنقدر رویایی موفقیت را بارور کنید که بشود لمسش کرد، قابل لمس شدن این رویا، شرط اول موفقیت شما است .
بدون فکر کردن به شکست قدم بردارید.
آنگاه که شکست خوردید! فرصت کافی برای فکر کردن به آن خواهید داشت.
شجاع شوید و فقط به موفقیت فکر کنید
منتظر چی هستید؟ قدم اول را بردارید!

برای زنان زادگاه ام

برای زنان زادگاه ام
که در حجله ای از گناه پنهانشان کردیم
عروسکهای که انتخاب می شدند
عشق جرمشان بود
آن مادرها
آن آشپزها
آن کلفتها
از پدر به برادر، از برادر به شوهر، از شوهر به فرزند
داستان اسارتشان بود
طغیانشان، چند لیتر نفت، یک جرقه،یک جیغ
قیمت شرافتمان بود
چه فایده دارد اکنون
خواهرم، دوست دخترم
تا سن مرگ پشت پنجره، جا مانده اند
زنان زادگاه من ،متولد شدند تا پدر بر سر بکوبد
بزرگ شدند تا ناموس شوند
شوهر داده شدند
تا گائیده شوند
گائیده شدند که مادر شوند
مادرانی که به دروغ دوستشان داشتیم

فلسفه

من اگر نصیحتهای پدرم را گوش کرده بودم
از فلسفه سر در می آوردم
آن وقت می دانستم
ویتگنشتاین،چرا تناقضات خودش را در فلسفه به پزشکی ربط می داد
چرا هایدگر، با آن همه مهربانی حماقت بزرگش را مرتکب شد
آیا فیلسوفی بود که نمی دانست فاشیسم یعنی چه؟
آن وقت می دانستم
فرق تربیت فردی و شهروندی راسل، چیست؟
چرا هم به افلاطون احترام می گذاشت هم ردش می کرد؟
آن وقت می دانستم در پس تفکر دریدا، چه می گذشت
چرا احمقانه فکر می کرد اشتراوس فرانسوی،دیگر طرفدار ندارد
این ساختار شکنی دیگر چه غلطی بود کرد؟
تا هر آنارشیست تازه به دوران رسیده ای ادایش را در بیاورد!
یا شاید میرفتم ادبیات می خواندم هر چند پدرم معتقد بود آینده ندارد
آن وقت می توانستم تحقیقی در مورد نمایشنامه " برای هیچ چیز نباید قسم خورد" دوموسه بنویسم
یا عشق کذایش به ژرژساند را زیر سوال ببرم
خانه ام را مثل خانه هوگو و عشقش فوشر میعاد گاه نویسندگان می کردم
اما الان که آنقدر به نصیحتهای پدرم گوش نکردم که از فلاسفه فقط عکس مارکس را می شناسم
از شعر فقط چند خطی اخوان خوانده ام
زندگیم مسیر دیگری رفت
مسیری که اگر هزار بار دوباره متولد شوم خواهم پیمودش
من آرزویم این است دنیا به عقب برگردد تا دوباره همه آن اشتباهات شیرین زندگیم را تکرار کنم
من دقیقا همان جای هستم که باید باشم
استکهلم بهشت روئیا های من بود
دوستانی دارم که دوستان سهراب سپهری باید جلویشان لنگ بندازند
خانواده ای که فقط سریال لبه تاریکی می تواند توصیفش کند
آرامشی که بعضی مواقع نگران حسودی دیگرانم می کند