چشم سوم

از نگاهی دیگر

چشم سوم

از نگاهی دیگر

پرواز

امروز پرواز را تجربه کردم
در درونم، بدون بال
احساس دوباره زنده شدن
انگار عیسی قصه ها شده بودم
دنیا مثل همیشه سیاه
هیچ رنگی نبود
من اما رنگی پر کشیدم
در ساحلی زیبا برای کودک درونم قصه گفتم
می خندید و برای بزرگ ایم شکلک در می آورد

انتحار

در انتحار رفتن بود
می ترسید از ماندن
تصورش از خودش گلدان همیشه پژمرده، روی طاقچه بود
روزنه دیدش به قدری تنگ بود، که دنیا را وسیع می دید
در نهایت بود در خودش ، مثل همه
حتی قورباغه ها هم در خودشان در نهایتند
به من که می نگریست! مرده ای بیش نبودم
ملخی که در تار عنکبوت دست و پا می زد
تصورش در حد تصور یک کرم ابریشم بود
دنیاییش کوچک بود،
آنقدر کوچک که همه چیز را بزرگ می دید
او یک نفر نبود، یک جامعه بود که تحول را نمی فهمید
وسعت من اما تنها بود
شباهتی به جمعیت کوچکشان نداشت

شام اخر

گذشته بر حال و آینده ام سنگینی میکند
من دیر متولد شده ام، خیلی دیر
بجز تاریخ تولدم، همه چیزم کهنه است
وقتی چشمانم را می بندم
همراه چگوارا در جنگلهای بولیوی سرود می خوانم
در رکاب اسپارتاکوس شورشی می شوم
میروم در شورای کمونارهای پاریس رای می دهم
وقتی آرزو می کنم تاریخ مصرفشان تمام شده است
دیر متولد شده ام ،خیلی دیر
وقتی عاشق می شوم کلنگ به دست سر بسر بیستون می گذارم
مجنون را در بیابان گم می کنم
زیر زیرکی عشوه گری زلیخا را نقاشی می کنم
دیر متولد شده ام، خیلی دیر
وقتی شعر می نویسم هم قافیه گوته میشوم
نقاشی هایم در سبک "شام اخر، داوینچی" است
پنجره دیدم، از تلسکوپ گالیله می گذرد
با فیشر شطرنج بازی میکنم
با این همه دیر متولد شده ام
و باز همان کارگر ساده قرن حاضرم
زبانم را کسی نمی فهمد
زبان کسی را نمی فهمم
کاروان گم شده است و من تنها به مقصد رسیده ام

خر مگس

در بدترین شرایط ها هم می شود دلقکی شد، در لباس خرمگس!
هیچ وقت نمی فهمیم کی از کاه، کوه ساخته ایم
کی کوه را کاه دیده ایم!
امروز جای صبحانه، مُسکن روی میز آشپزخانه ام بود
چشمهایم سرخ، از استرس دیشبم
زنده است یا مرده؟ هرچند زیاد فرقی نمی کرد
این را تازه صبح فهمیدم!
چند سیگاری برایم مانده بود از دیشب
پشت سرهم بالایشان رفتم
دودی که می خواست تلقین کند،دودی بودن دنیا را
هیچ چیز سرجایش نبود
بالشم در پذیرایی، جوراب هایم زیر مبل
ظرف های گرسنگی دیشبم در آشپزخانه اخم کرده بودند
پرده های خانه ناشیانه نیمه کشیده بودند
صدای آن سوی خط، که دیگر مثل سابق نبود
شرایط این بود، که ته این راهرو بن بست است
در اتاق خوابی که شبیه یک آشغالی مدرن بود
چشمم به جلد کتاب "خرمگس" افتاد
چشمهایم را بستم و به همراه سیرکی در آمریکای جنوبی آواز خواندم
تلفنم را برداشتم
زنگ زدم
صدا، همان صدا بود،اما خودش نبود
یکی داشت تقلیدش می کرد
همه چیز مهیا بود همراه احمدی نژاد منتظر ظهور مهدی شوم
یا همراه پاپ منتظر عیسی
خودم را در فاحشه خانه ای فرض کردم در حال چانه زنی
در حرمسرای محمد یا نادر شاه
خوب بود،بد بود؟
این من بودم که تصمیم می گرفتم
همه پنجره ها، روبه هوای ابری باز می شدند
خانه ام ابری تر بود
می شود همه این تصاویر را در چشم بهم زدنی پاک کرد
می شود در شکم یک اسب چوبی "تروآ" را فتح کرد
همراه قبایل وحشی به رم حمله ور شد
می شود در این شرایط هم جلو رفت
کشاورزی که منتظر باران نمی ماند
قنات میزند، که زنده بماند

تابستان

دوست دارم برگردم به تابستان پارسال
خدایا همش یک سال می شود
از خدایت کم می شود؟
بازم کلیه ام را سنگسار کن
نوش جانت
آواره ام کن، پیش کش
قهوه ام را که کسی هست حساب کند؟
پارکش هست؟
جنگلش هست؟
و شمشیر زن امروزش همان مهربان میشود، مگرنه خدایا؟
از خدایت کم میشود چرخ را چرخان نگردانی؟
یا کمی برعکس بگردانی؟
یادم آمد خدا نیست، آرزو نیست
داستان نوح و موسی، افسانه ای بیش نیست
یادم آمد نشد ها را
داستان مسخره، فرهاد کوه کن را
یادم آمد چهره اش را
خیره چشمانِ بر درش را
یادم آمد رفتنش را