چشم سوم

از نگاهی دیگر

چشم سوم

از نگاهی دیگر

سنگ

خودم با خودم بازی می کنم
خودی، کلاه سر خودش می گذارد
من نصیحتهای آن سبزه کنار سنگِ خزه زده را گوش نکردم
که امروز گوسفندی با عشق ما را می خورد و نشخوار می کند
زندگی، گوسفند پیشانی سفید روئیاهایمان بود
که بر سنگِ خزه زده نشخوارمان کرد
امروز نقاشی سیم خارداری بر محیط دایره لغاتم کشیدم
تا حرمت چشمانت را محدود نکند
ما دیر نمی فهمیم
ما تا دیر ها خود را فریب می دهیم!
فریب لذتهای وسوسه انگیز
فریب وسوسه های لذت انگیز
من امروز فهمیدم
عشق یعنی چشمان گریان دختر بچه ای که پسر مورد علاقه اش را در حال حل تمرین های ریاضی با همکلاسیش دیده بود
نفرت یعنی چند لحظه بعد
تحقیر یعنی عکس العمل
فاحشه یعنی من
یعنی میز چوبی مدرسه راهنمایی
هرکس می تواند بر پیشانیشان یادگاری بنویسد
رسوا یعنی من
یعنی یک گدا
که چشم بسته دست تکدیمان دراز است
کلاه از سر بر می دارم
برای جنازه ای که خودکشی کرده است
برای جنازه ای که رو کرده است
هر آنچه ما برای روز مبادا گذاشته ایم
می دانم زخم های درونم را التیامی نیست
در بهترین حالت آبله روئیم را دوست نخواهم داشت
من از جاده های بن بست می ترسم
من همه را بخشیدم
حتی آن کس که احساساتم را در مغازه کوچکشان حراج کرد

فله ای

دیگر هیچ چیز خوشحالم نمی کند
غمگینم نمی کند
متنفر و عاشقم نمی کند
زندگی من آوای نارس نی لبکی است
نی لبکی که پیرمردی شکسته می نوازد
آواهای بی ریتم! ریتم های بی آوا
دست و پا زدنم باتلاقی است، که تسریع می بخشد
تا خرخره، در لجن رفتنم را
هیچکس با من نیست!
من هم با هیچکس نیستم
نه صدایی برای خواندن دارم،نه هنری برای نمایش
اگر خدایی بود! حتما گلاویز میشدیم
زندگیم مترویی بیش نیست
در هر ایستگاهش عده ای می آیند
عده ای میروند
همه خوشحالند که سوار می شوند
همه خوشحالند که پیاده می شوند
اما چه کسی می داند تن فرسوده این مار آهنی را دیگر توانی نیست
ایستگاه اخر را می جوید
نه کسی پیاده شود
نه کسی سوار
هیجان های زندگیم در باروت و خون گذشت
آنقدر پرهیجان که دیگر هیچ چیز، هیجانم را قلقلک نمی دهد
گرسنگی هایی در زندانهای مرزهای متعفن دنیا کشیده ام
که دیگر هیچ ریاضتی گرسنه ام نمی کند
آنقدر آدمهای مختلف آمدند و رفتند
که هیچ آمدن و رفتن تازه ای، تازه نیست
این قطار یا به ایستگاه اخر می رسد
یا قبل از رسیدن، خود را به نرسیدن میزند
خوش به حال آنهایی که فله ای عاشق می شوند
خوش به حال انهایی که فله ای فارغ می شوند
خوش به حال انسانی که مرز دوست داشتن و نداشتنش چند خط نامه است
یکی بود یکی نبود
منی نبود، تویی نبود
زیر گنبد کبود دیگر جایی نبود

پسر مو وزوزی

روزی یک نفر داستانی تعریف خواهد کرد
داستان پسر مو وزوزی که آرزوی خیلی ها بود و خودش به هیچ آرزوی نرسید
پسرکی ساده که هیچ ساده ای در شهرشان نبود
داستان، هیجان انگیزی نخواهد بود
پسرکی که از بچگی ساده، ساده،سادگی های کهنه را شکست
آنقدر شکست،که شکست
در ده سالگی قرآن در آب ریخته بود تا نفرینش کنند
همه پارچه های اما مزاده را دزدیده بود، تا قلاده هیچ پیره زن بخت برگشته ای نشود
داستان نوجوان بروژوای که با پرلتر ها می پرید
انترناسیونال می خواند تا پولهای پدرش را به مساوات قسمت کند
نوجوانی که امام جمعه شهر فتوا داده بود در هر خانه ای نان خورد، نانش حرام است!
جوانی که یک کلاشینکف و پارچه سرخ رنگی برداشت و به کوه زد
زنده باد چگوارا، زنده باد لنین، زنده باد، زنده باد
خیلی ها مردند تا زنده نباد انسانیت
مرز ها را دوست نداشت
از مرزها، بی مجوز می گذشت
در هر ده کوره ای چند ماهی مثل ماهی، در تنگ بلورش انداختند
از رو نرفت و رفت، رفت!
سالها گذشت باز ساده بود
کلبه ویرانه ای داشت که عینکی ها، حرمسرا میدیدندش
روزگاری داشت مانند "روزی روزگاری"
اسلحه اش را فروخته بود که قلمی بخرد
قلم، بی اسلحه اش را شکستند
پنجره کلبه اش همیشه بسته بود
تا آرزوهایش را در خانه زندانی کند
بچه که بود آرزوهای بزرگ داشت
بزرگ که شد آرزوهایش کوچک شد
مانند شلوارک خانمها، تنگ شد، کوتاه شد
تازه بعد از سالها فهمیده بود
هم آرزوهای کوچک خوبند هم شلوارکهای تنگ
فلسفه اسکولاستیک را دوست نداشت ، چون خانه اش بوی کلیسا می گرفت
به فوتبال علاقه داشت
همیشه توپ را در زمینش می انداختند
داستان زندگیش اصلا داستان نبود
دستی بود که مسابقه قطع کردنش را جار می زدند
کپی دریایی بود مانند هزاران کپی دیگر
او می ترسید
می ترسید از عشقی که ممکن است بال و پر بگیرد
ترسش از مردن و زیاد زندگی کردن یکی بود
او هنوز فکر می کند که خیلی ها مردند، تا زنده نباد انسانیت

دنیایی غریبه ها

توهم وقتی تصادف می کند گوشها را کر می کند
قایقی چوبی می شود از جنس آبنوس
که خدای باورهایتان هم روی آبش نگه نمی دارد
من با دنیای شما غریبه ام
دنیایی که استادانتان فقط خطوط متقاطع یادتان داده اند
دنیایی که اعتماد به نفس صفرتان، هووی مادر بزرگتان می شود
سهم من از این بازی، قرص روان گرادانی بود که توهم می آفرید
بازی زندگی، که آدمکهایش از پوست و استخوان بودند
من اما قلبم را جایی جا گذاشته ام که به هرزگی عادت کند
امیال جنسیم، مثل دخترک فریب خورده ای که از جهنم مردها می ترسد، متعهدند
چقدر ما همه آدمیم! چقدر متفاوت
شمیر هایتان را از رو ببندید
دون کیشوت های عصر اینترنت
تفکر دانشگاهیتان در چند متر اینترنت خلاصه می شود
و محبوبیتتان در چند صفحه
سوادتان به درد عمه تان می خورد
توهم وقتی عروج می کند سرطانی است که در یک یک سلولهای خاکستریتان می لغزد
چمدانم را می بندم مثل همیشه وقتی که سرم به دیوار توهمتان می خورد
جاده را می دوزم مثل همیشه وقتی که درکتان را جای نخ از سوزن رد می کردم
در پارکی سیگار می کشم که از جمجمه حماقت اجدادمان سطل اشغالی هایش را ساخته اند
روی سخنم با کسی نیست! روز کارگر نزدیک است و با عینک کارگریم می نویسم
دنیا را آنگونه می بینم که شما نمی بینید

زندگی ام رامم نمی شود

زندگی ام رامم نمی شود

لگد می زند

حصارش را می خورد

غریزه نشخوار می کند

رودخانه ای است که راهش را باز می کند

هیچ سدی جلودارش نیست

طغیانگر است و وحشی

زندگی ام رامم نمی شود

عقابی است گرسنه که دلش به حال خرگوش ترسیده می سوزد

چشم بسته می رود

سرش به دیوار می خورد

لگدی میزند و آن سو میرود

چهره اش خونین است و باز شوق سر بر سنگ کوبیدن دارد

زندگی ام رامم نمی شود

هیچ زنجیری به بندش نمی کشد