چشم سوم

از نگاهی دیگر

چشم سوم

از نگاهی دیگر

عرب نی انداخت

اجازه دهید، کمی بی رحم باشم
رویاهایم را در کیسه ای اندازم
پرت کنم آنجا، که عرب نی انداخت
چه کسی فکر می کند گرسنگی انتخاب مردم آفریقا باشد؟
چرا وقتی سونامی می آید، از مردم اجازه نمی گیرد؟
هیچ انقلابی در دنیا رخ نمی داد
اگر می دانستند به خیابان بروند، خواهند مرد
تو اگر سهراب بودی، سهراب خدا
هیچ کلاغی منتظر درخت کاجت نمی ماند
تو اگر سهراب بودی، سهراب خدا
هیچ راهزنی در انتظار کاروانت از گرسنگی نمی مرد
یکی همیشه پیدا می شود در چشمه گل بازی کند!
تو اگر شاملو بودی، شاملو خدا
مزد گورکن همانی است، که بود
آزادی را همیشه در قفس می کردند جای
اجازه دهید منم کمی بی رحم باشم
چه کسی از من پرسید کجا می خواهم به دنیا بیاییم؟
مادر، اصلا از من اجازه گرفتی که به دنیایم بیاری؟
بگذار کمی بی رحم باشم
شک کنم به عشق بی احساس کرکس به لاشه
شک کنم به صداقت پزشکی که می گوید "متاسفم"
شک کنم به بیکرانی آسمان، به حماقت انسان
اجازه دهید، کمی بی رحم باشم
رویاهایم را در کیسه ای اندازم
پرت کنم آنجا، که عرب نی انداخت

اعتراف

باید اعتراف کنم حقیقت دارد!
دیگران هم حق دارند
هرچند که به ما حق ندادند
انسان اگر مثل پینیکیو بود
مسیر دنیا ریل دیگری بر می گزید
اکنون که انسان، انسان است
هیچ حقی، حق نیست
هر انتخابی درست یا غلط می شود
تصمیم به دنیا آمدن ما را زن و مردی گرفتند
شاید فقط مردی
جنسیت ما را، رقابت چند اسپرم رقم زد
کودکیمان را یک جامعه شکل داد
کسی مقصر نبود
تنها توانستیم اسمهایمان را عوض کنیم
اماج سونامی کودکیمان هنوز بر بزرگیمان سنگینی می کند
می دانم که چقدر تسلیمم
می دانم که خیلی باخته ام
اما
قله آرزو های من آن چنان هموار است
که می شود به راحتی فتحش کرد
بلند پروازی های من آنقدر کم ارتفاع اند که می توانم در پنجره خانه ام به دامشان اندازم

قهوه

مرغ همسایه همه خوردنی ها را زیر گردنش پنهان کرده بود
خروسشان هنوز مشغول دم چتر کردن بود..
من هم عاشق دختری بودم که روز اول پول قهوه اش را حساب کرده بود
روز اول از ته دل به لطیفه هایم خندیده بود
روز اول و اخرش یکی بود
....
دیشب خوابی دیدم که خواب بود
کسی که سیاهش را گفت
سفیدش را گفت
از مجسمه درونش پرده برداشت
من اما همچنان در ذهنم آن دختری بود که روز اول پول قهوه اش را حساب کرده بود
دختری که روز اول در آن پارک زیر درختی تنومند ساعتها به من زل زده بود
.......
دلتنگ نصیحتهای پدرم هستم ،کاش زنده می ماند
دلتنگ خانواده ای که طناب به دست، هر روز از چاهی بیرونم می کشیدند
دلتنگ مردمان دهه های پیش
مردمانی که بوی انقلاب می دادند
مردمانی که عصیان کردنشان زندگی می آفرید، گند نمی زد
مردمانی که لباسهایشان بوی همان قهوه را می دادند
....
چه راحت می شود ساعتها در مورد هفت سین سال آینده صحبت کرد
برای جیرجیرکی که خود می داند
بیست و چهار ساعت وقت دارد
که متولد شود
بزرگ شود
عاشق شود و بمیرد

هرزگی

او سرگرم هرزگی خودش بود
من سرگرم هرزگی با او
او گیج رویا های به دیوار خورده اش بود
من گیج بی رویایی خودم
مسیر فقط یک جاده بود
جاده ای، که یک مهندس عوضی نقشه اش را کج و کوله کشیده بود
نگفته می دانستیم قرار است انقدر در روابط عاشقانه شکست بخوریم تا فاحشه شویم
تابلو های جاده شبیه مترسکهایی بودند ، عاشق کلاغ های همسایه
ترسی نداشت و هر پیج می توانست مثل یک بازی کامپیوتری ما را به اول بازی برگرداند
game over
سقوط ترسناک نیست
با هر نگاه تازه، می شود موس را چرخاند و از اول شروع کرد
زندگی پسا مدرن ما چقدر زیبا است
شبیه قصه هایی که روانشناسان تعریف می کنند
زیبا و غیر واقعی
از وقتی تاریخ می خوانم از واقعیتها متنفر شده ام
همه حق های تاریخ شکست خورده اند
همه باطل ها پیروز
طبیعت، طبیعتا ساده است
سادگی، حماقت است
طبیعت بسان گربه ای احمق است که می تواند ساعتها به شیارهای نور پرده کر کره ای خیره شود
این را نه من که منطق می گوید
منطقی که ادمها از مگسک الت تناسلیشان می بینند
و این فلسفه چقدر منطقی است
فلسفه منطقی، شبیه جغدی است در شبی تار که ساعتها به هیچ های تاریک متفکرانه دقت می کند

شیفت

همیشه فکر می کردم که یک ماهی هستم در چشمه ای کوچک..

و هیچگاه نمی خواستم تسلیم این زندگی حقیر شوم...

خوب یادمه..

زمانی را که بچه بودم..

بالای هر تپه یا هر کوهی که می رفتم.. .

به غرب نگاه می کردم . در ذهنم تجسم می کردم روزی همه این مرزها را در خواهم نوردید....

همیشه در ذهنم راهی بود که از چشمه به دریا میرفت...

ذهنم همیشه در سفر بود!.....

و حمل میکرد جسمم را بر شانه های خود .....

من چقدر دوست داشتم زندگی مانند فیلمی میگذشت.....

10سال گذشت......

زندگی گذشت اما نه مثل یک فیلم.....

زندگی من در سفری بی پایان برای یافتن دریا گذشت.....

همه مسیر ها را رفتم.....

همه جا.....

ادامه مطلب ...